محل تبلیغات شما



خب سلام من اومدم اینجا تا کلی حرف بزنم . به اطرافیان که نمیشه گفت با اقل اینجا گفت

زمانی که تو رفت و آمد های قبل عقد بودیم و به اصطلاح ۶ماه نامزد مشاور گفت که همه چی اوکی هستید جز فرهنگ آداب معاشرتی . ماهم اینو به خانواده انتقال دادیم ولی خانواده ها هی میگفتن ما مشکلی نداریم باهم وااااا یعنی چیو این حرفا . 

یادمه اون شب مامانم ی مثال زد و گفت ببینید مثلاً شب چله ما خیلییییییی برامون مهم نیست پالتو از جنس فلان چکمه مارک فلان یا طلایی که مرسومه حتما یه سرویس باشه ولی برامون مهمه که حتما انجام بدن مثلاً پالتو و چکمه و ی تیکه طلا و اینها باشه . ما معمولش و میخواستم ولی تشریفاتی درست نیست ترجیح میدیم کمک نیازمندان یا کمک خودشون بکنیم . خانواده دانیالم همه قبول کردن . و تایید . نمی‌دونم چرا حالا که نزدیک شب چله است . دانیال رفت ی کاپشن واسم خرید که بعدش فهمیدم مامانش پولش و داده و گفته بوده بیشتر200نشه که البته نزدیک 400شد خرید . اما الان اینم مثل هزار و یک مراسمی که خانواده دانیال باید می‌گرفتن و نگرفتن به دلم موند . 

حتی عروسیم که میخواستم بگیرم حسرت به دلم کردن و مامانش از یک طرف می‌گفت عقده ای بالاش از یک طرف می‌گفت خانواده آن دارن منت عقدی که واست گرفتن و سر ما میذارن . بعدشم نمی‌دونم سر ی سوءتفاهم مسخره مثلاً مادرشوهرم با خانواده ام قطع ارتباط کرده و کلا هیچ ارتباطی نمی‌خواد باشه چند وقت بعد عروسیم زنگ زد به من و تا تونست حرف بار من و خانواده ام کرد بعدم کادویی که مامانم بخاطر عید غدیر برای گرفته بود که یمن سیدی داشته باشه رو با بی احترامی تمام پس داد .

 

یهویی دلم برای خودم گرفت . از اینکه نه از خونه پدری اونقدرا تونستم زندگی مو عین بقیه بسازم نه اینجا .  خونه پدری از گرفتن تولد و . هرچیز دیگه ای حتی کادو دادن به دوستام محروم بودم چون مادرم خوشش نمیومد و اینجام چون خانواده دانیال تمام اینا رو تشریفات مضحکانه می‌دونن . حتی عروسی رو

 

بازم خدارو شکر که دانیال واقعا مرد زندگیه و خیلییییییی مهربونه 



تو همه زندگی ماها روزایی هست عجیب غریب . امروز بهترین روزی بود ک میشد تو دوران متأهلی حسش کرد . خونه امون و رفتم دیدم . مامان جاهاز و از بانه گرفت و فقط مبل و فرش و تلویزیون  و چندتا اسباب همینجوری موندهه . بتید شاد باشم . هستم ولی دانیال ی جوریه عین سابق نیست . تو خودشه . بی قراره و من نگرانشم . امشب ک زیادی دوری کرد . عجیبه . خیلییییی عجیب . نمازم نخوند . دقت ک میکنم میبینم نسبت به نمازش کم اهمیته . نگرانم . ی جوریم امشب کلی حرف باهاش داشتم . نذاشت بزنم . مثل سابق تو خودم میریزم . امشب اولین شبیه ک احساس تنهایی کردم . چ زوووود . اگه میگفت چرا امشب اینقدرررر دوری میکنه باز بیشتر اروم بودم . احساس نا امنی نداشتم و حتی احساس تنهایی خیلیییییی بدههههه . دوستش دارم . امیدوارم خراب نشه!!!!!


بعضی آدمها تو زندگی ما واقعا تکرار نشدنی هستند . مثل فاطمه برای من که از دبستان دوست داشتم باهاش دوست صمیمی بشم و این واقعا غیر ممکن بود . نمیدونم به هر ترفندی بود دلم میخواست بهش نزدیک بشم ی بار خاطره نوشتم ی بار باهاش صحبت کردم اما هیچوقت نتونستم بهش اونجور که باید و شاید نزدیک بشم . وقتی بعد اون همه سال یهویی فهمیدم فامیل شکیباست یهویی انگار دنیا رو بهم دادن اما مریم همه چیو خراب کرد . اوایلش بیخیال شدم و گفتم بیخیالش ولی بعد هرچی میگذشت دلم میخواست بیشتر جای مریم باشم .

یه اعتراف کوچیک اینکه هیچوقت دوست نداشتم جای کسی باشم  اما دوستی فاطمه فرق میکرد . انگار واقعنی باید جای مریم میبودم . نمیدونم چرا وقتی خبر عقدش و شنیدم کلللللی ذوق مرگ شدم ولی تهش ناراحت شدم ک کاش منم تو جشن کسی که خیلی دوستش داشتم میتونستم باشم . .

مریم از سر قضیه آقای حدادی به بعد همه دیدگاه ها رو با من به دید منفی کرده . حتی پیش قدم شدم واسه آشتی اما انگار فایده نداشت . چنان عقده ای از من به دل گرفته و غلو درباره من کرده و شایدم یکم دروغ قاطی کرده که . نمیدونم . به هرحال من خیلیییییی خوشحال نیستم کلی دلم میخواست راجع این موضوع با دانیال صحبت کنم . اما نمیدونم چرا نمیتونم . انگار حس کنم بگه چقدر بچه است یا فلانه و . اما من همیشه دلم میخواسته باهاش کلی صحبت کنم . راجع تمام این احساسات . فعلا نتونستم . چقدررررررم بده وقتی آدمی نتونه حرفای دلش رو به شوهرش بگه  . واقعیت امر اینه من همیشه دلم مخواسته دوست صمیمی فاطمه بشم . از همون دبستان بگیر تا الان . تی اون روزی که مادر فاطمه و دوستاش و به مدرسه آوردند تا بگن فاطمه چرا احضار جن کرده من بازم دوست داشتم منم کنارش بودم و با تموم دعواهای مامانم بازم مامانم منم میومد تا اینجور بیشتر بهش نزدیک بشم . گاهی از این همه احساسات بچگانه خودم خنده ام میگیره . ی جورایی لجم میگیره . ولی بعدش پیش خودم میگم این ی نیاز طبیعیه که آدمها دوست داشته باشند که دوستی کنارشون باشه با این ویژگی های شخصیتی مهم . ی تصمیمی میخوام بگیرم الان نزدیک 6ماهه اصلا شایدم بیشتر اون فاطمه سابق نبودم . باید بیشتر به فکر اطرافیانم باشم . شکیبا ، ملیکا ، مامان و مهم تر از همه دانیااااال !!!!

قضیه دوستی با فاطمه و این همه غریبگی اهاش اونقدر آزارم داده که دلم هنوزم گیره . اما چون عادت دارم فک کنم باید بگم لابد اون دوست نداره با من اشه و بیخیالش دیگه . .

 

ایشالا که خوشبخت بشـــــــــــه 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها